دور از خانه
نوشته شده توسط : مریم تهرانی


چند دقیقه ای نگذشته بود که کالسکه ای به در خانه آمد .دنبال پگوتی گشتم اما به نظر می آمد که در خانه نیست آقای مردستون هم نبود.
در حالی که چمدانم را روی کالسکه میگذاشتند مادرم مرا در آغوش گرفت و گفت خداحافظ دوید .مدرسه برایت خوب است . تو را می بخشم پسرک عزیزم خدانگهدارت باشد .
خانم مردستون با چشم غره ای به مادرم گفت: بس است ,کلارا!
خانم مردستون با من به طرف کالسکه امد و من سوار شدم به راه افتادیم و کم کم از خانه دور شدیم, هنوز چندان راهی نرفته بودیم که دستمالم از اشک خیس شد.
بعد از حدود ششصد هفتصد متر کالسکه ناگهان ایستاد.با تعجب دیدم که پگوتی از پله کالسکه بالا آمد مرا بغل کرد و به خودش فشرد بعد چند شیرینی را که همراه آورده بود در جیب من گذاشت . در این حال هیچ حرفی نمیزد ساکت بود. بعد از آن که شیرینی ها را در جیبم گذاشت یک کیف کوچک پول به دستم داد .دوباره بدون آنکه چیزی بگوید بغلم کرد و به خودش فشرد و بعد از کالسکه پیاده شد و با عجله رفت.





:: بازدید از این مطلب : 18
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 20 آذر 1396 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: